بایگانیِ اکتبر, 2009

میراث شاعر (داستان کوتاه)

Posted in هنر, ادبیات, دل نگار on اکتبر 1, 2009 by behak

روز بزرگداشت مولانا در سکوت کامل خبری

——————————————-

خوابیده بود توی اتاق نیمه تاریکش. لحاف چرکش را که بوی نم می داد کشیده بود روی خودش. بوق سگ

مولانا و شمس اثر استاد فرشچیان
مولانا و شمس اثر استاد فرشچیان

بود. خوابش نمی آمد ولی یک کرختی همراه با دلزدگی باعث می شد توی رختخواب غلت بزند. چرخید. چشمش افتاد به عکس خاک گرفته پدر شاعرش که گل میخ بود. از چهره پدرش خجالت می کشید. از زندگیش. بدنش خسته بود. سنگینی بوسه های شهوانی رهگذران هر شبش، خسته اش کرده بود. تمام هستی اش را فروخته بود. شرافتش را. حتی دست نوشته های پدرش را. نگاه های پدرش از زیر خاک روی عکس هم سنگین بود. غلت زد تا نبیند. آه پدرش. پدرش…

آن که دست نوشته ها را خریده بود همسایه اش بود. همسایه ای که نگاه هرزه ای داشت. همسایه ای که شعر پدرش را نمی فهمید. دست نوشته را گذاشته بود توی کتابخانه اش و با تفاخر به مهمانهای خانه اش نشان میداد . میهمانان نیز سری می جنباندند و لبخندی نثار همسایه با فرهنگ می کردند . و همسایه ی بافرهنگ همچنان که از تحسین میهمانان لذت می برد، تن شهوانی دختر شاعر را تجسم می کرد. خوابیده بود توی اتاق نیمه تاریکش. لحاف چرکش را که بوی نم می داد کشیده بود روی خودش. بوق سگ بود. نگاه های پدرش از زیر خاک عکس به او مات مانده بود. به دخترش ایران.