Archive for the ادبیات Category

درخت سبز

Posted in نقاشی, هنر, ادبیات on ژوئیه 4, 2009 by behak

آری همچنان سبزم
درختی سبز
چه دارم باک ؟
که رنگ من نمایان نیست ؟
شب تار است ، یلدای شب اندیشان
بگویم بگذرد این هم
چو صبح آید ، بتاراند شب تیره
و من هم همچنان سبزم
گیاهی ریشه در خاکم ، که اِستادست
چه باکم از شب طوفان
اگر حتی بیافتم بر زمین سرد ،
هزاران بذر من روید در اطرافم .
تنم آرام همسان زمین گردد .
هزاران بذر من آرام می نوشند و میرویند
ریشه هاشان در تنم آرام می گیرند .
و سبزیهایشان هم می نوازد چشم
ساقه هاشان سبز
برگهاشان سبز
هوایی تازه می سازد برای ساکنان شهر
( کیان پردیس ، 14 تیرماه 88 ساعت 5 دقیقه بامداد ، تهران )

گیاه وحشی

Posted in ادبیات, دل نگار on مِی 20, 2009 by behak

من يک گياه وحشی ام

افکنده سرنوشت بذر مرا به باد

بذرم درون باغچه باغبان فتاد

*************************

من يک گياه وحشی ام

اين واژه در طغيان فکر من موج ميزند

” سفر “

و من

با اعتماد دروغين به ساقه ای ظريف

در چنگ تند باد

آه باغبان، باغبان؟

لبخند می زنم

” من يک گياه وحشی ام

مرا با باغبان چکار؟ “

***********************

وحشت

و اين سوال:

شايد که باغبان مرا از ريشه برکند؟

اندیشه می کنم :

گر برکند ز بن

”بذرم به دست باد پراکنده می شود“

آنگه پرواز می کنم

در نقطه ای دگر

زندگی آغاز می کنم

من يک گياه وحشی ام

( تابستان سال 82 تهران )

چرا صاحب قران

Posted in ادبیات with tags , , on آوریل 24, 2009 by behak

چنین گفت حافظ شیرین سخن :

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش

و از شما پنهان نشاید کرد سر می فروش

گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع

سخت می‌گردد جهان بر مردمان سختکوش

وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک

زهره در رقص آمد و بربط زنان می‌گفت نوش

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام

نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی

گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

گوش کن پند ای پسر و از بهر دنیا غم مخور

گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش

در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید

زان که آن جا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست

یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش

ساقیا می ده که رندی‌های حافظ فهم کرد

آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش